نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

محمد فرهام داودی

استخر

سلام عزیز دل مامان نمی دونی که اینروزها چه شیرین زبونی هایی می کنی همش داری قربون صدقه مامان میری تازه یه کلماتی هم داری که فقط مخصوص خودت مثلا (پایم به جای پا) که من عاشق این کلمه هستم یا تمام مدت به مامان میگی ببین منو تمام زمانی که صحبت می کنی باید من نگاهت کنم تا نگاهت نکنم  انگار صحبتت نمیاد به قول بابا محسن اینش هم به مامانش رفته مگه نه ؟ خلاصه این روزها که مامانی روزه بوده شماهم توی صحبت کردن کم نیوردی و تمام مدت مشغول بودی بگذریم که تمام قد گل پسرم و عاشقم قرار بودکه همراه بابایی بری استخر با یه تاخیر جمعه شب همراه بابا و عمو جعفر رفتین من هم که گفتم بیام شما گفتی برو زنونه ها ما می ریم مردونه قربون مردونگیت برم ...
22 تير 1392

کاردستی

سلام سلام به تمام دوستای مهربون که اومدن و تولد دردونمونو تبریک گفتند وایی که  چقدر داشتن دوستایی مثل شما آدمو دلگرم می کنه خصوصا زری جونم و گل پسرش مهدیار این هم کاردستی های محمدفرهامم که برای اولین بار درست شده محمد فرهام مشغول درست کردن قورباقه البته هرچی ندا جون گفت که باید مقوای زیرش سبز باشه گل پسری گفت که قرمزو بیشتر دوست داره حالا ما موندیم و یه قورباغه قرمز با خالهای سبز که پسری مشغول کشیدنشونه کفشدوزک خمیری محمد فرهام ...
14 تير 1392

تولد

بازم شادی و بوسه                      گلای سرخ و میخک  میگن        کهنه نمی شه تولد مبارک                تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا    وجود پاکت اومد تو جمع خلوت ما     تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز         از آسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا یه کیک خیلی خوش طعم               با چند تا شمع روشن          &...
11 تير 1392

شمارش معکوس

داریم نزدیک میشما  بیاین همه با هم بشمریم 1 2 3 در تدارک تولد قندو عسل خانواده هستیم امسال تولد عزیز دلم و خونوادگی میگیریم اونهم با یکی دو روز فاصله قرار که جمعه بگیریم تا بابایی و بابا جون و عمو جفعر هم باشند البته تولد اصلی  شما دوشنبه دهم تیرماهه نمی دونی من چقدر خوشحالم شماهم خوشحالی و داریم همراه خاله ملیحه تدارک می بینیم اما من برای اینکه اجازه دادی طعم شیرین مادر بودن و بچشم و با تمام سختیها سه سال پر از شادی و شعف رو کنار فرشته آسمونی باشم فرشته ای که اومد روی زمین و زمینی شد تا دل من رو شاد کنه و اجازه بده مادر بودن و تجربه کنم خدایا شکرت برای چنین نعمت زیبایی خدایا شکرت که سه سال با نفسها...
6 تير 1392

اولین روز

امروز صبح ساعت  ده ونیم راه افتادیم که عسل خانمونو ببریم کلاس مسیر کلاس یه مقدار دور بود ماهم زودتر راه افتادیم برخلافت تصورم به محظ رسیدن به کلاس محمدفرهام رفت روی صندلی نشست و بعد از رسیدن مربی من بیرون اومدم البته به نگار جون گفتم که بار اوله که اومده یه کم حواشو داشته باشن بعد از اتمام کلاس پسری اومد بیرون و یه مقدار خسته بود منهم بردم محوطه بیرون و تغدیه ای که همراه داشتم دادم تا یه مقدار انرژی بگیره بعداز خوردن تغذیه باید می رفت کلاس بازی و نقاشی اما دیدم که اصلاٌ راضی نمی شه و همش گریه می کنه توی کلاس هم نمی مونه می گه مامان شما هم بمون زمانی که با نگار جون در میون گذاشتم گفت که اصلا صبح اذیت نکرد شاید الان خسته شده بهتره ک...
6 تير 1392
1